محل تبلیغات شما

(عروس کِشون وداماد کُشون)

یکروز یکی از دوستام به اسم(محمود)بهم زنگ زد وگفت:شایان جون خوبی ؟.غرض ازمزاحمت این بود که می خواستم توچند تا از دوستای تهرونی ام رو به جشن عروسی داداشم که دوهفتۀ دیگه هست دعوتت کنم که اونهم تو روستا مون می خوایم بگیریم ؛برای یکبار هم که شده شما شهری ها هم بیایید به جشن ما ببینید که چطوریه. وچه رسمو رسوماتی داریم.و دورهمی کلی با هم به آن بخندیم.البته منو جونای روستا اصلاً ازاین سنتهای خودمان خوشمان نمی آید؛ولی چون از قدیمها این سنت در روستای ما بوده الآن هم دامادها و عروسها باید بی چونو چرا آنرا قبول کنند.حال چه دلشون بخوان وچه نخوان!!. 

شایان:مگه رسمتون چیه؟!.

محمود:حالا پاشو بیا اینجا با چشم خودت ببین این رسم دیدنی است.

شایان:عجب آدمی هستی تو دیگه حالا یه خورده برام بگی چی میشه مگه؟!.ازت کم نمیشه که؟!.

خلاصه این دوهفته هم گذشت وما هم باتفاق دوستای دیگه ام همانطور که محمود آدرسش را داده بود با ماشین خشایارچهارنفری رفتیم به سوی روستا.و وسط راه هم کمی ته بندی کردیم وهل وهوله ای به بدن زدیم اخه پیش خودمون فکر کردیم که نبادا از سور وسات(شیرینی وشام) هیچ خبری نباشه!!.وما گرسنه بمونیم؛حتماً رسمشون همینه که محمود به روی خودش نیاورده ونخواسته که بهمون بگه .شاید با اینکار می خواسته مارو سورپرایز کنه و حسابی به ما بخنده ومسخره امان کنه!!.اگه اینجوری باشه وای به حالش.

طرفهای غروب بود که به روستا رسیدیم بعد از کلی گشتن به دنبال آدرس بالاخره پیداش کردیم؛وچون خسته راه بودیم از محمود خواستیم که آدرس یه هتل یا مسافرخونه ای را به ما بدهد.تا بتونیم هم کمی استراحتی بکنیم ویه دوش هم بگیریم .

محمود:والا اینجا تو روستای ما نه هتلی ونه مسافرخونه ای هست.فعلاً بیایید تو .خونۀ ما انقدر بزرگ هست که به هر کدومتون یه اتاق میدم نگران نباشید ؛همانطور که گفتم خونه امون بزرگه که 12 تا اتاق داره که همه یه جورائی به هم راه داره آخه خونۀ ما خیلی قدیمیه وبابام اجازه نمیده که اونو خرابش کنیمو به آپارتمان تبدیلش کنیم همه اش میگه این یادگار بابای خدا بیامرزاش هست و.

خلاصه بعد از کلی تعریف کردن ازخانه اشان وبعد راضی کردن ما که آنجا بمانیم ما هم قبول کردیم واول مارو برد به اتاق خودش که برخلاف همۀ ما که آنقدر شه بودیمو اتاقمون شلوغ و به هم ریخته بود برعکس او اتاقش خیلی خلوت بود وهمۀ وسایل به خوبی وبا سلیقۀ خاصی چیده شده بود.

خلاصه با اجازۀ صاحب خانه هر کدام یک به یک ونوبت به حمام رفتیمو خستگی راه رو ازتنمون بیرون کردیم وبعد با سر ووضع شیکو پیک که تو جمع آنها تک بودیم درمهمانی ظاهرشدیم.در همین موقع چشمها روی ما آمده بود.انگار فکر می کردند که به جای یک داماد 4 تا داماد را می بینندوخیلی با تعجب به ما نگاه می کردند.خب(چیزی که عوض داره گِله نداره)آخه ما هم به سرو وضع اونا با تعجب نگاه کردیم؛چون لباسهای اونا البته به قول خودشون پلوخوریهاشونو به تن کرده بودند.ولی به نظر ما انگار لباس خونه گیشونو پوشیده بودند.

بگذریم جشن شروع شد وعروس را با اسب سفید بداخل حیاط آوردند با اینکه لباس عروس هم خیلی ساده ولی سفید وبا چادری سفید طوری مانند که رویش را پوشانده بودند باز جلوی خاصی داشت .وداماد هم افسار اسب به دست در کنارش پیاده در حرکت بود.واین حرکت به نظر ما خیلی با ابهت بود.راستی یادم رفت که بگویم لباس داماد هم یک کت وشلوار خاکستری بود که به تن داشت ولی خیلی ساده مثل کت وشلوارهای دامادای تهرونی که انقدر پر زرقو برق دارنبود ولی خیلی ساده وبی ریا بود وما کِیف کردیم.جمعیت هلِ هله کنان ودایره ن به دور عروس وداماد جمع شدند.بعد داماد عروس را از اسب پیاده کرد وباتفاق همۀ فامیل واردسالن بزرگ(که همۀ اتاقها درش به آن باز می شد)شدندچند ساعتی به شادی  و پایکوبی گذشت و وقت خواندن خطبۀ عقد شدند وبا گرفتن رضایت از عروس وداماد.قرار شد سنت را اجرا کنند.البته همان سنتی را که محمود از آن به تمسخر می گفت؛بله داماد آمد وطور عروس را بالا زد و یه چک جانانه ای به عروس زد وعروس هم به مطابقت از سنت او هم چکی محکم به داماد زد.مارو میگی با دیدن این صحنه همینطور هاج و واج به آنها نگاه می کردیم وهم اینکه یه نیشخندی هم گوشۀ لبمان نمایان شد ورویمان را برگرداندیم که کسی متوجه ما نشود.ولی انگار این موضوع همین جا تمام نمی شد.ولی بقیه خیلی عادی رفتار کردند وبا دست زدن وهورا آنها را تشویق کردند.ولی سنت فقط یک چک از هردو طرف به همدیگر بودو بس.ولی اینطور که پیدا بود عروس و داماد از چکی که خورده بودند کمی دلخور بودند وبه آنها برخورده بود.چون هردو آدمهای مغروری بودند کوتاه نیامدندو دوباره به یکدیگر سیلی محکمی زدند وآنقدر این کار ادامه پیدا کرد که آخر منجر به دعوا بین قومو خویشها شد وکلاًعروسی بهم خورد.ولی همه فکر می کردند که این موضوعبخاطر قدم نحس ما شهریهاست.وگرنه همیشه این رسوم خوب برگذار میشد ولی حالا چرا اینطور شده؟!.

ما هم که اینو فهمیدیم(فرار رو به قرار ترجیح دادیم) وزود مجلس عروسی رو ترک کردیم ورفتیم که بساطمونوبدون اینکه پذیرائی بشویم  جمع کنیمو زودتر از اونجا بریم وباتفاق دوستام راهی تهرون شدیم.

منو دوستام تو راه در مورد عروسی اونا صحبت می کردیموهی میگفتیمو می خندیدیم ومن گفتمک بچه ها خدا بداد محمود برسه که باید موقع دومادیش این رسمو اجرا کنه.البته اگه عروس بی زبون باشه یه چک کافیه ولی اگه عروسش مثل همین عروس باشه کارش ساخته است.آخه میدونید چیه واونهم با این جسۀ کوچک و ضعیفی که داره حتماً کارش به بیمارستان میکشه .وبعد همگی با هم خندیدیم.

چند مدتی گذشت ومحمود برای ادامه تحصیلش به تهران آمد وما هم فرصتو غنیمت شمرده وجریان عروسی رو ازش پرسیدیم.

محمود:والا چی بگم اونروز عروسی بهم خوردو داداشم از خیر عروسی کردن گذشت.وتا چند مدتی کسی جرأت نمی کرد که به اون بگه دوباره عروسی بگیره .تا اینکه مادرم یه دختر خوبو نجیبی رو براش در نظر گرفت وداداشم گفت:اگه دوباره از این رسمو رسومات باشه من یکی دیگه نیستم .من میخوام زندگی ام رو با خوشی شروع کنم نه با جنگو دعوا و.آخه اینم شد رسم ورسومات.مگه تو عصر حجر زندگی میکنیم؟!.که با چوقو چماغ بیافتیم به جون همدیگه.

خلاصه مادر وپدرم هم قبول کردند ومادرو پدر عروس هم با این حرف دامادشان راضی به وصلت شدند .البته با اینکه همۀ روستا با این حرفها راضی نبودند ولی داداشم همه را با حرفهای منطقی اش راضی کرد که دیگر دست از این رسومات بد بردارند،وخدا را شکر داداشم اولین نفر تو روستامون بود که این رسمو سنت را درآنجا ریشه کن کرد.وبا این کارش همۀ جونای روستا را نجات داد وهمه دعا گویش شدند.ومنم از این بابت بی نصیب نماندم.راستی یادم رفت که بگم تو همون عروسی که بهم خورد من یه دختر نجیب وبا ایمانی رو پیدا کردم منکه خیلی ازش خوشم اومده ولی اونو نمی دونم .قرار موضوع رو به مادرم بگم البته اگه روم بشه.بعد مادرم بره ازش خواستگاری کنه .خدا کنه که جور بشه اونوقت یه عروسی حسابی میگیرم که همه اتون هزکنیدو(انگشت به دهن بمونید).

(عروس کِشون وداماد کُشون)

(چگونه دنیا به آخرمی رسد)

همه‌ی ما ارزشمندیم

هم ,ولی ,عروس ,یه ,رو ,محمود ,که به ,بود که ,رو به ,این رسمو ,با این ,کِشون وداماد کُشون ,عروس کِشون وداماد

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خانه خدا در سال 1269 هجری شمشی خرید راف سبد پلاستیکی فلزی زیر کابینتی میوه پهن سینک اسکاج 2021 کسب درآمد،کسب درآمد از بیت کوین،پایوت،آموزش pivot،خرید و فروش pvt kotton_kandy حضرت آیة الله محمد حسن قدیری(رضوان الله علیه ) همسفران نمایندگی باباطاهر همدان دفترچه تاملات و مکاشفات Davis's notes دوربین تحت شبکه سعید